سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهار(فصل اول)
سه شنبه 89/3/11
10کار بزرگ امام خمینی در کلام ولی امر مسلمین ... نظر 

 

اولین کار بزرگ او ، احیای اسلام بود

دومین کار بزرگ او ، اعاده ی روح عزت به مسلمین بود

سومین کار بزرگ او ،  این بود که به مسلمانان احساس درک امت اسلامی داد

چهارمین کار بزرگ او ، ازاله ی یکی از مرتجع ترین و پلیدترین و وابسته ترین رژیم های منطقه وجهان بود

کار پنجم او ،  ایجاد حکومتی بر مبنای اسلام بود

کار ششم او ، ایجاد نهضت اسلامی در عالم بود

هفتمین کار بزرگ او ، نگرشی جدید در فقه شیعه بود

کار هشتم او ،  ابطال باورهای غلط در باب اخلاق فردی حکام بود

کار نهم او ، احیای روحیه ی غرور و خود باوری در ملت ایران بود

دهمین کار بزرگ او ، اثبات این نکته بود که ((نه شرقی نه غربی)) یک اصل عملی وممکن است

 


سه شنبه 88/12/11
سوغات سرزمین نور ... نظر 

ایام نوروز که ترافیک دید وبازدید و مهمانی و آجیل خوری وپوشیدن  لباسهای نو بود ، با دعوت ، مهمان سرزمیی شدم که خاکش ، خاک زمین نبود.

اوایل اسفند ماه فصل زمستان 85 ، بی خیال از قیل و قال دنیا توی خونه نشسته بودم که زنگ تلفن منزلمان سکوت منو شکست ؛ مرتضی داداشم بود ، بی مقدمه به من گفت : می روی جنوب ؛

- جنوب دیگه برا چی؟

- بازدید از مناطق جنگی را می گویم.

یک دفعه دلم فرو ریخت ؛ با اینکه محکم مشغول خواندن درس برای کنکور بودم ، بدون هیچ فکری ،  بهش گفتم آره تو را خدا یه کاری کن تا من هم بروم.

گفت : باشه دعا کن قسمتت بشه وبروی ، فقط تو ایام عید نوروزه ، عیبی نداره ؟

گفتم : نه بابا ، جور کن تا بروم .

گفت : باشه کاری نداری ، خداحافظ .

چند دقیقه ای تو حال خودم بودم ، همان اول دچار تردید برای رفتن شده بودم که برای چی بروم .

موقعی که می خواستم ماجرا را برای مادرم بگویم ، یک دفعه یادم آمد که یک هفته پیش تو گلستان شهدای اصفهان از شهدا خواسته بودم یه جوری مناطق جنگی را ببینم ولی فکرش را نمی کردم یک هفته بعد از رفتن به گلستان شهدا ، کارم حل شود.

با اینکه جاذبه و پاسخ شهداء برایم مجهول بود ولی باورشان کرده بودم و یک حس  خود بزرگ بینی تمام وجودم را گرفته بود .

دختر  مذهبی سنتی  بودم و زیاد اهل گلستان شهدا و یا مکانهای مذهبی نبودم  ، به هر حال کمال همنشینی با داداشمون یک جورایی منو، هوایی کرده بود.

 با لطف خدا وسفارش داداشم ، مقدمات سفر فراهم شد  وبا بی خیال شدن خوشیهای عید نوروز  ششم فروردین 1386 با اردوی راهیان نور بسیج عازم یک جایی شدم که نه باهاش آشنا بودم و نه می دانستم برای چی می روم؛ فقط حس کنجکاوی منو با خودش می برد.

قبل از حرکت توی نماز خانه بسیج ، فرمانده بسیجیان برای ما حرف زد و بعد با رد شدن از زیر قرآن و عبور از دود اسپند ، یکی یکی با خواندن لیست سوار اتوبوس ها شدیم ؛ خیلی جالب بود چون آهنگ ((ای لشگر صاحب زمان))را هم گذاشته بودند و احساس می کردم دارم      می روم جبهه برای جنگ . !

اتوبوس ما با این که افراد جوان و مسن  داشت ولی  همه با حال بودند ؛ ولی این وسط یک فاصله ای بین منو و همسفرام بود ، که آنها بسیجی بودند و من نه ! آنها چادری بودند و من نه ! اما زیاد سختم هم نبود ، وتا آنجا چند تا دوست بسیجی هم پیدا کردم و توفیق الزامی چادر به سر کردن هم به سفارش داداش مرتضی  نسیبم شده بود.

صبح حدود ساعت 8 حرکت کردیم و طول روز را در مسیر بودیم ، سکوت داخل اتوبوس وصدای عبور ماشینها و وزش باد ، آهنگی را می نواخت که گویا از این سفر بر نمی گردم .

تو خلوت خودم  برای سؤالات درون ذهنم دنبال جواب می گشتم .

-         مگر کجا می رفتم که همه می گفتند التماس دعا .. ؟ !

-         چرا فرمانده بسیج وقتی صحبت می کرد بغض توی گلویش نشسته بود ؟

-         حلقه های اشک در چشمان همه چرا خود نمایی می کرد ؟

-         ...... ؟

خلاصه اینکه دور شدن من از خانواده برای اولین بار و رفتن به یک مکان خاص ، فضای معنوی همراه با تفکر را برایم بوجود آورده بود و دائم در حالت فکر و ابهام بودم.

متأسفانه و یا خوشبختانه از بهره مندی mp3player   با آهنگهای گلچین شده ، به خاطر ترس از در خواست یکی از همسفرام برای گوش کردن هم محروم شدم ؛ اما خواندن قرآن و دعا و همخوانی شعرهای مذهبی برایم جالب بود.

کنار دستی من ، چون با دو نفر از دوستانش آمده بود ، با هم یک گروه چهار نفره شدیم .

شب به آبادان رسیدیم و آنجا در یکی از مدارس اسکان پیدا کردیم ، مسئول اردوگاه که یک آدم تپل و اخمو بنام آقای سلطانی بود ، جا ومکان ما را مشخص کرد و بعد از صرف شام ، اعلام کرد : صبح ساعت 4صبح بیدار باشه ؛ بعد فهمیدم که آقای سلطانی خودش برادر سه شهیده .

ظاهرا برای بازدید از مناطق جنگی برنامه ها فشرده و منظم برای کاروانها تنظیم شده بود و می بایست طبق سین عمل می کردند.

خود من هم داشتم با این نظم اجباری و عناوین خاموشی و بیدار باشها یک حالت نظامی پیدا می کردم ، ولی بهم خوش می گذشت.

رفتار مسئولین اردو از زمان حرکت و توی مسیر و محل اسکان همگی دوستانه و دلسوزانه بود ؛ و همین موضوع آرامش و فراق خیال را برایمان فراهم کرده بود.

 موقع توزیع غذا برای شب اول که ما رسیدیم ،  آقای سلطانی مسئول اردوگاه به خادمین اردو می گفت : بچه ها بذارید غذای خواهرها را بدهیم ، اگر غذا کم نیامد ، خودمون هم می خوریم ؛ خادمین آنجا هم به راحتی قبول کردند.

{اما اگر غذا هم زیاد می آمد ، حسابی روی سفره را کم می کردند.}

روز هفتم  عید  بازدید ما با خرمشهر شروع شد ؛ خرمشهر چشم منو به یک دنیای تازه باز کرد ، موزه طبیعی جبهه وجنگ را به راحتی در ساختمانهای گلوله و ترکش خورده شهر می دیدم ؛ واینکه چرا بخشهایی از شهر هنوز دست نخورده بود ، پاسخش با آمدن ما  واضح بود . شاید هم مسئولین شهر این خرابیها را نمی دیدند.

بعد از خرمشهر به سمت شلمچه و طلاییه حرکت کردیم و جاده هایی را طی کردیم که به قول آقای حجازی (مسئول گروه)همین چندسال پیش چکمه های عراقیها آنها را آزرده و خون مردم مظلوم این شهر و کشور را به تبرک بر روی آسفالتها و خاکهای خود نگه داشته بود.

نسیم طلاییه تمام روح وجسم آدم را تکان می داد .؛ حتی وقتی یکی از بچه ها که مرتب نغ می زد و برای لباسهای نو خود نگران بود ، توی طلاییه جایی بنام سه راه شهادت را چنان برای خالی کردن عقده ها و دلتنگیهاش انتخاب کرده بود که حتی ما به خاطر گریه های او تحت تأثیر قرار گرفته بودیم .

غروب شلمچه هنوز بعد از چندین سال از جنگ خون گریه می کرد ، جوری بود که دل کندن از آنجا را برای همه سخت کرده بود.

خود من و چندتا از بچه ها آدمی نبودیم که پای برهنه توی این خاکها راه برویم و لباسمون را خاکی کنیم ؛ ولی تمام منطقه طلاییه وشلمچه را بدون مرکب و پای برهنه طی کردیم ، و به راحتی روی خاکها نشستیم و ... .

با اینکه آن سرزمین خود گویای حقایق بود و حتی بدون راوی از حال وهوای آنجا درس وعبرت می گرفتیم ، راویان خوبی برایمان از مناطق و شهدا صحبت می کردند.

 یکی از راویها خیلی با هیجان و دلنشین خاطرات شهدا را می گفت ، ظاهرا با آن موی سفید و پای لنگانش ، خودش هم از رزمندگان جبهه بود ؛

وقتی مسئول گروه ما گفت سوار اتوبوس بشوید از راوی پرسیدم چرا راوی شدید ؟ یک آهی کشید و خندید و گفت : بچه اصفهوونی اینجا هم زرنگ بازی ، برو تا جا نموندی.

دوستم دستم را کشید گفت عاطفه بیا  تا برویم ، از  اتوبوس عقب می مانیم ؛  چند قدم که رفتم همان آقا گفت : دختر خانم بدهکارم باید بمونم اینجا تا صاف بشه .

راست می گفت همه ما به شهدا بدهکار هستیم ، فقط نمی دانیم چکار کنیم ؟

 

شب توی اردوگاه بودیم و صبح روز بعد راهی مشهد شهید چمران و علم الهدی ها شدیم .

توی هویزه وقتی راوی گفت : شهید علم الهدی و دیگر شهداء را عراقیها بعد از شهادت زیر شنیهای تانک له کردند ، بی اختیار بغضم ترکید ، جوری که دلم می خواست تک وتنها باشم و هیچ کس پیشم نباشد ، تا هر چه دلم می خواهد جیغ بزنم وگریه کنم .

خیلی برایم جالب بود شهید چمران با آن موقعیت و آن روح لطیف و عرفانی چرا اینقدر ناشناخته مانده است ؟

برای من مناطق واسمها زیاد فرقی نمی کرد ولی بعضی از مکانها مثل شلمچه ، شاید چون صحنه ها وخاطرات خاصی را در سینه خود حفظ می کرد ، توانسته بود منو محصور خودش کند و فکر نکنم در طول عمرم دیگر چنین سفری را بروم ، روزهایی که ما را به مناطق جنگی می بردند ، با اینکه غیر از خاک و صحرا چیز دیگری نبود ولی  همه را مبهوت می کرد ، و دائم مثل این آدمهای گیج و منگ بودیم . ومن به مرور زمان وجود شهدا را در کنار خودم احساس کردم . طوری که این احساس و یاد شهداء لحظه ای ذهنم را رها نمی کرد. نگران این بودم که بعد از بازگشت از سرزمین نور باید چه کارهایی انجام دهم. واقعا شهداء آدمهای عجیب و ناشناخته ای بودند ، که هنوز یادشان اینطوری جوانان را مغلوب و عاشق خود می کند.

بدون اینکه بخواهم وابسته شده بودم ، و دائم به دنبال یک گمشده ای بودم که بتوانم با آن پاسخ تمام شبهات و سؤالاتم را بدست آورم.

مثل خیلی از سفرها ، سفر ما هم تمام شد و به اصفهان بر گشتیم ، ولی این سفر کجا و آن سفرها کجا ؟

سه سالی است که از آن سفر زیبا می گذرد ، وسوغاتی را که از آن سفر آوردم هنوز بر روی سرم دارم و با آن حجاب خود را بعنوان کاری که می توانم انجام دهم حفظ می کنم .